ارسال
شده توسط برگ بید در 87/9/14 1:32 صبح
دستهای کوچک و سفید دخترک را در دستانش گرفت، محکم فشار داد، نگاهش را به عمق چشمان او دوخت و گفت: «من از پدرم خوشبختتر خواهم بود!»
لبخند ملیحی بر لبان دخترک نشست و گفت : «مسلّما همینگونه خواهد بود؛ امّا به راستی چرا؟!»
پسر گفت: «به خاطر اینکه پدرم، عاشق مادرم بود ولی من کسی رادارم که او خود عاشق من است.»
چشمانِ دخترک خیسِ خیس شد. دستانش را دور گردن پسر حلقه زد و گفت: «باز امشب میخواهی گریه کنی؟»
پسر گفت: «نه! امشب فقط میخواهم ببوسمت...»